ماییم و داغ زمانه

وبلاگ تنهایی خودم

ماییم و داغ زمانه

وبلاگ تنهایی خودم

نگسستم

 

سلام بر خوانندگان............امروز هم از دل گرفتگی خودمون نوشتم.........

 

ولی غم روزی خواهد رفت.................هرچند که غم زیباست

در ره منزل لیلی که خطر هاست در ان

شرط اول قدم ان است که مجنون باشی

موفق باشید....شوریده

 

 

 

بر لب جوب یاد دارم که نشستم

گذر عمر بدیدم نه بریدم نه گسستم

 

اشک ریزان که دویدم نه به پای تو رسیدم

قلب را که شکستی نه شکستم نه دریدم

 

عهد کردی تو  فراموش قلب من گیر در اغوش

من همه عمر به یادت که ندیدم نه گریستم

 

 دیگر از حال خودم هیچ ندانم که رهایم

رفت از گوشه قلبم که دگر بت نپرستم

 

هیچ سودی چو نباشد که به یادت چه کشیدم

غم خریدم چه کشیدم تو ندیدی که شکستم

 

هیچ چشمی که نداری تا ببینی که چه کردی

خواب از چشم ربودی دست و بالم که ببستم

 

من شدم عاشق رویت عاشق روی نکویت

تو فقط عهد شکستی به خدا از تو نرنجم

 

دیگر از عشق ندانم دیگر از عشق نخوانم

من شوریده شکستم که مباد دل ببستم

 

یک نصیحت کنم و هیچ حرفی که ندارم

عشق خوب است عقل باید که ببستم

 

 

بی تو مهتاب شبی

 

 

داشتم شعر اقای مشیری را می خوندم که خیلی با احساس گفته بود..........

هر چی می خوندم سیر نمی شدم........یک شعر مثل ایشان گفتم ولی مثل ایشان با احساس نبود

 

فقط زبان حال خودم بود.......دیگه با همه کاستی هاش من رو ببخشید

 

موفق باشید....شوریده

 

 

((بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم))

سر به زانو بگرفتم قلب خود را بشکستم

 

غرق در خاطره ها گام نهادم

یاد ان روز دمی با تو سپارم

 

گلی از شاخه بچیدم

غم و نازت بخریدم

 

زیر باران دل انگیز با هم از کوچه گذشتیم

((پر کشیدیم و در ان خلوت دلخواسته گشتیم))

 

ساعتی گریه کنان اشک فشاندیم.

من شدم همچو اسیری که فتاد است به دامت

تو مرا صید نمودی و بکشتی که همین است گناهت

 

گل و بلبل همه شان بار غم عشق کشیدند

عشق با من که یکی شد پس چرا هیچ ندیدند

 

بعد یک سال که از کوچه گذشتم

اشک ریزان که به دنبال تو گشتم

 

شب و ابر و مه سرما

مه سرما شب یلدا

 

با هم از عشق بگفتیم

زیر ان نخل بخفتیم.

 

ناگهان زود تمام شد شب ان خاطره خوش

راه ما گشت جدا قصه و عشق بشد پوش!!!

 

من شوریده شدم  از غم و از خاطره تو

هیچ نگیرم نشانی دگر از خاطره تو

از جور یار

 

             

 

ای دل مباش غمگین از جور یار و دلبر

یک پی ز جام خوردم از دست ان ستمگر

 

من را فریب چشمش خون دلی فتادست

دیگر توان من نیست باشم چنان قلندر

 

در وصف دلربایش مصراع و بیت خارا

خون دلی خورم من ساقی بیا و بنگر

 

در وصف جعد و مویش این بس حسود گفتا

دیدم فرشته ای را بوی بهشت و عنبر

 

در خواب ناز دیدم پایان بشد جدایی

ای کاش این سیاهی پایان رسد برادر

 

شوریده از فراقش خاموش لب چو ماندی

ماه شب وصالت تعبیر شد مزن پر