ای دل مباش غمگین از جور یار و دلبر
یک پی ز جام خوردم از دست ان ستمگر
من را فریب چشمش خون دلی فتادست
دیگر توان من نیست باشم چنان قلندر
در وصف دلربایش مصراع و بیت خارا
خون دلی خورم من ساقی بیا و بنگر
در وصف جعد و مویش این بس حسود گفتا
دیدم فرشته ای را بوی بهشت و عنبر
در خواب ناز دیدم پایان بشد جدایی
ای کاش این سیاهی پایان رسد برادر
شوریده از فراقش خاموش لب چو ماندی
ماه شب وصالت تعبیر شد مزن پر
سلام
خوبی ؟
چه جالب
خیلی قشنگ بود
دستت درد نکنه
خوشحال شدم که با وبلاگت آشنا شدم
ایشاالله که همیشه موفق باشی
راستی داشت یادم می رفت
اگه وقت کردی یه سری هم به وبلاگ من بزن
شاید به دردت خوردا
منتظرم
فعلا
یا علی
خدا نگهدار
سلام.دعوت کردی اومدم.تمان شعرات یه زیبایی خاصی داره .عالی بود.
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست دنیا را ببین... بچه بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!! بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ...هیچ کس نمی فهمد