به نام خدا
الان نمی خواهم شعر بگویم.....نمی دانم شعر همچون سیلی بر
زبانم جاری می شود.......ولی قصد کاری بسیار بزرگ را
دارم.....همراه با دوست عزیزم ارش.........که بعد از ان کار
بسیار مهم .........این کار بسیار مهم که از ان کار قبلی نیز مهمتر
است را انجام بدهیم.......امروز کمی حالم بهتر است......
می خواستم شعری بگویم که دیدیم رمقی بر تن نیست
چون دل ما همچو ساغری است که زهر در ان باشد
بگذریم........که از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است
فقط برای من و دوست خوبم دعا کنید
بار الها کمکم کن که توانم بروم
بی سر و جان بروم یا که بی سر بدوم
موفق باشید.........شوریده
ما که تحبس الدعایییم
ولی همینجا نقدیش میکنم و آرزوی موفقیت میکنم برات/براتون
هر روز که نمیشه شعر گفت اگه هر موقع میخواستی میتونستی شعر بگی که مزه نداشت ؟داشت ؟
کاشکی منم یه کار مهم واسه انجام دادن داشتم(بی تفاوتی یک علیرضا)
سلام
هر خط نوشته ات یه معنی را میرساند
گیج شدم
ولی میدونم میخواستی چی بگی
ممنون که خبر به روز شدنت رو به ما هم میگی
یه لطفی هم بکن اونم انکه خبر به روز شدنت رو در کنار نقد و یا بررسی نوشته ما بگذار که ما هم از حضورت استفاده کنیم
ممنون
mhb
سلاممم
قشنگه...
ایشالله هر چی هست توش موفق باشین
. . .
روزاتون برفی
دمت گرم .
شوریده انشا... میریم .
فقط با کمک خدا
تا بعد بای دوست عزیزم......